مدح امام حسن عسکری علیهالسلام
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش حسن بن علی این نجل جواد بن رضا را که درود از علی و فاطمه و احمد و آلش هرکه بگرفته به رخ آبرو از خاک در او اشک شوق آمده در چشمۀ چشم آب زلالش هرکه شد دور از او، گلشن فردوس، حرامش هرکه شد زائر او، وصل خداوند، حلالش هرکه بیمهرِ وی آرد به جزا طاعتِ سلمان کلِّ طاعت به سر دوش شود کوهِ وبالش او بوَد عسکری و عسکر او خیل ملایک گو بیایند هـمه دیـو صفـتها به قـتـالش گرچه در تحت نظر بود، ولی فاتح دل شد که روی سینه بوَد مهدی موعود، مدالش خصمش از پا فتد و سر به در آرد ز جهنم گر چه یک چند دهد حضرت دادار، مجالش سجده بر تربتش آرند چه حور و چه ملایک سائل سامره باشد چه نساء و چه رجالش هرکه رو بر حرمش کرد، جحیم است حرامش هرکه بر سامرهاش پشت کند، وای به حالش رَفرَفِ عقل کجا و پر پرواز عروجش؟ بیم دارم که به یک لحظه بسوزد پر و بالش ز بهشت حرم سامرهاش هر که گـریزد به خدا دیدن گـلزار بهشت است محالش وجه نـادیـدۀ ذات ازلی، مصحف رویش شاهکار قـلم صنع الهی، خـط و خـالـش عـوض خـشم از او لالـۀ لبـخـنـد ستـانـد هر که با قهر کند روی به میدان جدالش این عجب نیست که در عرش زند بانگ تفاخر که به دور حرم سامره گردد مه و سالش صلوات عـلی و فـاطمه و خـیـل امامان به کمال و به جلال و به جمال و به خصالش گو بگردند ملایک همهجا ملک خـدا را نه توان دید نظیرش، نه توان یافت مثالش از خـدا تا ابـدالـدهـر جـدا مـانـده و مانَد هر که از راه محبت نبرد ره به وصالش خسروان تاج گذارند و دل از تخت بشویند راه یـابـند اگر یکـسره در صفِّ نعالش مدح او گر زِ خـلایق نبوَد میسزد آری پسرش مهدی موعـود زند دم ز مقـالش اگر از روی خداییش زند پرده به یک سو مهر با جلـوۀ خود ذره شود ماه هلالش عــالــم دل شـود آبــاد بـه یــاد حــرم او گرچه کردند خراب از ره کین اهل ضلالش اوست آن بنده که دارد به همه خلق خدایی او خدا نیست ولی وهم بوَد مات جلالش قـعـر دریـا و پُـر کـاه خـدایـا چه بگـویم نظم من چون ببرد راه به دریای کمالش؟ به جز از مادر و جد و پدر و خیل امامان این محال است، محال است که یابند همالش اوست آن باغ بهاری که خزان دور ز دوْرش اوست آن مهر فروزان که به حق نیست زوالش ناز بر جنّت و فردوس کند در صف محشر گر بوَد در کـفن شیعه گـیاهی ز نهالش جان نهم در کف ساقی اگر از لطف و عنایت دهدم جام و در آن جام بوَد عکس خیالش خشک گردیده در این جامه قلم در کف میثم چه بیارد؟ چه بگوید به چنین منطق لالش؟ |